عبور از نمیدانم.
به چهره ی مضحک او نگاه می کنم. سال پیش مرده است. نه شاعر است و نه نقاش.
لحظه هایی خاطره هایم زنده می شود. رنگی، بویی از آن سالها. اما دلچرکینی هم هست.
من اکنون اینجا بیرون از زمان او ایستادهم و نظاره می کنم. تمام فرصت های طلایی را که او دود کرده به هوا فرستاده. حاصلش فیلمی وحشتناک.
همینقدر سانتی مانتال.
بعد از مدتها خاطره نوشتن ذهنم می خواهد لگام بگسلد و به درون ناخوداگاه برود. باید کنترلش کنم. چرا هر چیز را به خودش ربط می دهد.
حق دارد. مگر او جه کسی را در دست هایش دارد. چه غیر از خودش.
       + نوشته شده در شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸ ساعت 2:32 توسط زهره محمودی
        | 
       
   
	  آنچه مینویسم، باور من در همان لحظه است و شاید لحظهی بعد دیگر بر آن باور نباشم. شاید در خاطرم نیز نماند تا ویرایش کنم.